امروز وقتی وارد خانه شدم در را برایمان باز کرد… آفتاب. رشحهای از نور خورشید خودش را کشیده بود تا دم در. شاید میخواست سورپرایزم کند. که توانسته از لابلای قشر قطور آلودگی خود را شفاف تا خانهی من برساند.
داشتیم واردشدیم. من و هانس کریستین اندرسن.
از او پرسیدم چه صدایشکنم: هانس؟ اندرسن؟ کریستین اندرسن؟ یا مانند کودکیهایم هانسکریستین اندرسن؟ که در باز شد و با نور روبرو شدیم.
به او گفتم میبینی شاید برخی دخترک کبریتفروشها زنده بمانند.
گفت: منظورت این راه نوری نجات یافته است؟
– نه فقط این. زیاد داریم. سرنوشت بدتر از دختر کبریتفروش هم داریم.
– سرنوشتی بدتر از مردن در سرما؟
– خب می شه نمرد و با ناراحتی بسیار زندگی کرد!

هانس کریستین اندرسن و من؛ قصهها در عصر تکنولوژی
با خودم فکر می کردم چه مکالمهی بیثمری! نه لذتی درش هست نه اندوهی که سرانجامی پیدا کند!
– من برای این اینجا هستم تا قصههایت را بشنوم.
– قصه! در برابر هانس کریستین آندرسن بزرگ؟
– نامم باقی مانده! اما اگر در عصر شما زندگی میکردم، شاید نامم به این شکل باقی نمیماند. همه دارند با ابزارهای مختلف کار میکنند. سرعت پیشرفت تکنولوژی بینهایت بالاست. آدمها از درد و لذت و خطر زود باخبر میشوند. منتظر قصهی من نمیمانند که خبر دختر کبریتفروش را به گوششان برساند. آنها از من در آنزمان یاد میکنند چون کلاسیک شدهام!
– اما هنوز قصههای زیادی در لابلای همینها هست. هنوز در برخی از کشورها فقر حاکم است. عدهای هستند که نمیدانستند کبریتفروشی چیست، اما امروز هر روز دارند کبریت میفروشند. هانس کریستین اندرسن میدانی چه کردی؟ نسلهایی آفریدی با قصههایت که هنوز زندهاند. و چون نرفتهاند نرفتن تو را هنوز میفهمند.
هنوز جوجه اردک زشت همراهشان است و آنها را به صبوری دعوت میکند. با پری دریاییات چهها که نمیکنند. حتا هوش مصنوعی کمک کرده بود او را وحشیانه از آب صید کنند! کشف حقیقت با فریاد «شاه لخت است» پسرک! و … بعد از این هم میمانی البته. دیگر وارد زبان بینالمللی شدهای. جوجه اردک زشت، پری دریایی، دختر کبریتفروش و … با ما سفر میکنند. گویی بیزمان شدهاند.
هانسکریستین اندرسن، در همین عصر، دختر کبریتفروشهایی که «کبریت» بفروشند، دیگر نیستند؛ اما هستند آنهایی که «آتش» ندارند که گرم شوند. هانس کریستین اندرسن، هستند آنهایی که برای انشای کلاس در مورد موضوع، «در آینده میخواهید چه شغلی داشته باشید»، بگویند، به اجبار «دختر کبریتفروش».
– حالا میفهمم چرا اینقدر از دیدن میزبان امروزت خوشحال شدی.
– از همین نور میشود رد شد و رفت و با «پسرک» دوست شد. به «پری دریایی» توصیههایی کرد. «جوجه اردک» شد و زشتی را نفهمید. و اندوه مشترک با «دختر کبریتفروش» را خوب حس کرد و دعوتش کرد به تماشای رشحهی نور هر چند از آلودگی عبور کرده باشد…
هانس کریستین اندرسن و من
ترانه وفایی



