ترانه وفایی, گفتنی‌ها

فیلم یا داستان؟ پایان‌های غیرمنتظره و راز زندگی

فیلم یا داستان؟ پایان‌های غیرمنتظره و راز زندگی

فیلم یا داستان! هر کدام!

در خیابان

در داستان‌ها به‌محض این‌که به نقطهٔ انتظار بیننده یا خواننده می‌رسیم، داستان کوتاه‌تر و فشرده‌تر می‌شود؛ مخصوصاً اگر پایان خوبی داشته باشد. چند لحظه‌ای بیشتر طول نمی‌کشد و حسرتی بر دلِ خواننده یا بیننده باقی می‌ماند. چرا؟
هم می‌دانم و هم نمی‌دانم.
می‌دانم برای این‌که دیگر در آن لحظات نمی‌شود هیجان ایجاد کرد؛ پس آفرینندهٔ اثر، بقیه‌اش را می‌گذارد به عهدهٔ مخاطب تا آن‌چه را می‌خواهد متصوّر شود.
و نمی‌دانم چرا، چون اتفاقاً آفرینندهٔ اثر می‌تواند به این بخش قدرت بیشتری ببخشد و آن را به مخاطبش هدیه کند.
حالا می‌ماند تشخیصِ آفرینندهٔ اثر که بتواند این کار را بکند یا نه. خیلی وقت‌ها از هیبتِ کار کاسته می‌شود؛ پس نباید پایان را طولانی کرد.
گاهی احتیاج به یک شوک داریم.
گاهی هم نیازی به توضیح و اجرای طولانی‌تر نیست.

خلاصه این‌که ما مخاطب‌ها همیشه دلمان آخرِ داستان یک چیز بیشتر می‌خواهد.
حالا من با یک حادثهٔ واقعی روبه‌رو شده‌ام؛
نمی‌خواهم آخرش کشتار باشد.
نمی‌خواهم پس از این همه انتظار، چنین پایانی ببینم.
اصلاً کاش لحظهٔ آخرش حذف می‌شد و خودم حدسش می‌زدم و نمی‌فهمیدم چه شد!

سکوت بود. صدای قارقارِ کلاغ از روی بام می‌آمد. صدای گنجشک‌ها که غل‌غلّه می‌کرد.
من یک قالب صابون برداشتم و دستبند نازکِ دستم را هم درآوردم و رفتم پشت‌بام.
صابون را یک طرف گذاشتم و دستبند را طرف دیگر. منتظر شدم تا کلاغ بیاید، ببینم کدام را زودتر برمی‌دارد.
هرچه نشستم، نیامد.
همه می‌گویند و صمد بهرنگ هم گفت که کلاغ چیزهای براق را دوست دارد؛ صابون دوست دارد.
پس چه شد؟
روز بعد، صابون را خیس کردم و دستبند را رویش چسباندم. آن‌قدر فشار دادم تا جا بیفتد.
گذاشتم و نشستم به تماشا.
نشد. کلاغ نیامد.
من دارم صابون و طلا را به او احترام می‌کنم و برنمی‌دارد!

روز بعد صابون و دستبند را گذاشتم و خودم رفتم پشت دیوار. نزدیک ننشستم.
دیدم کلاغ آمد، نزدیک‌تر.
همه‌چیز را برانداز کرد و رفت و دیگر نیامد.
داشتم با شکست روبه‌رو می‌شدم.

روز بعد، دورتر نشستم و از دورتر و دورتر نگاه کردم.
کلاغ آمد. واقعاً آمد. روی لبهٔ پشت‌بام نشست.
اما سراغ صابون و دستبند نیامد.

قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد. منتظر بودم ببینم چه می‌کند.
خیلی دیر کرد…
کلاغ گاه‌گاه قارقاری می‌کرد و سرش را می‌چرخاند و تکانی می‌خورد و همان‌جا می‌ماند.

هزار فکر در سرم بود:
آیا او می‌ترسید؟
آیا داشت از صابون و دستبند مراقبت می‌کرد؟
آیا منتظر کلاغ‌های دیگر بود و داشت آنها را خبر می‌کرد؟
آیا احساس خوشحالی داشت یا ناراحتی؟
خطر یا خوشبختی؟
نمی‌دانم. فقط نظاره‌گر بودم.

ناگهان چیزی از جایی ناشناخته بر سر کلاغ فرود آمد.
به سرش برخورد کرد!
من جیغ زدم و به کلاغ گفتم: «پرواز کن! برو! برو!»

کلاغ سرش را به طرف من چرخاند. غیر از من کسی آنجا نبود…
نکند فکر کرده من باعث زخمی‌شدنش بودم؟
یا من برایش دام پهن کرده بودم؟
نالۀ کوتاهی کرد و از پشت‌بام به طرف پایین سقوط کرد.
بعد از صدای افتادنش روی سنگ‌های حیاط، صدای «تق» بلندی آمد…
صدای سنگی که به‌طرفش پرتاب شده بود!

با عجله از پله‌ها پایین رفتم.
سراسیمه به حیاط دویدم.
رسیدم بالای سرش.
داشت جان می‌باخت.

«باور کن من نبودم… نمیر… مهم نیست که فکر کنی من بودم. فقط نمیر…»
اما چشمانش را بست و رفت.

نمی‌دانستم چه کار کنم.
فقط دلم می‌خواست دوباره بنشینم و فکر کنم ساعتی پیش است و او با صلابت قارقار می‌کند.

رفتم بالا، روی پشت‌بام.
همان‌جا نشستم.
با نگاه دنبال صابون و دستبند گشتم…
نبودند. آنجا نبودند.

گوشم صدای جیک‌جیک می‌شنید. مثل جوجه.
حتماً در اینجا لانه داشته. آنها هم جوجه‌هایش هستند.
شروع کردم به گشتن…
خبری از لانه نبود.
جیک‌جیک‌ها شنیده می‌شد، اما لانه‌ای در کار نبود.

مایوس شدم.
با چشم‌های پر از اشک دوباره سرازیر شدم.
با خودم می‌گفتم: «دسترسی به لانهٔ کلاغ هیچ‌گاه به آسانی ممکن نبوده…»
باید سعی خودم را برای پیدا کردنش بکنم.
کلاغ.
صابون.
دستبند.
سنگ.
لانه.
جوجه.
من.

رفتم تا پیکرش را جمع کنم.

بعضی از رازها را فکر می‌کنیم می‌توانیم با قالب‌های خودمان کشف کنیم؛ اما نه. قالب‌های ما برای همه‌جا کار نمی‌کند و همیشه یک غافلگیری ممکن است در راه باشد؛ چیزی که نمی‌دانیم از کجا می‌آید. مانند سنگی که آمد و بر فرق سر کلاغ فرود آمد؛ یا مانند قارقار خودِ کلاغ؛ مانند فیلمی که باید آخرش را خودت حدس بزنی. پیام این ماجرا هم حدس‌زدنی‌ست و تفکر می‌طلبد: هیچ‌چیز از پیش تعیین‌شده‌ای نیست. هیچ‌چیز از پیش تعیین‌شده وجود ندارد. و روزگار برای همه یک‌سان قارقار نمی‌کند.
این کلاغ به هدیه‌هایش نرسید.جوجه‌هایش هم پیدا نشدند.

نتیجه اش با خودتان.
امیدوارم من پیامم را در پایان به شما رسانده باشم …
این هم پایان احتمالی که از آن صحبت کردیم.

 

ترانه وفایی

 

فیلم یا داستان؟ پایان‌های غیرمنتظره و راز زندگی

فیلم یا داستان؟ پایان‌های غیرمنتظره و راز زندگی

سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من